_ من الان بيمارستانم ، شما كدوم قسمت بيمارستانيد ؟!
_طبقه ي دوم پشت در سي سي يو ...
سی سی یو؟!!! نمیدونستم چطور تونستم این کلمه رو در لحظه هضم کنم اما ديگه منتظر نموندم حرف ديگه اي بزنه و بي توجه به غرغرهاي مسئول پذيرش به سمت آسانسور دويدم .
از دور خاله طاهره رو كه كنار مامان نشسته بود و گريه ميكرد و ديدم . بابا يه كناري ايستاده بود و به ديوار تكيه داده بود . مارال و آذين روي يه نيمكت ديگه نشسته بودن و مارال داشت آروم آروم اشك ميريخت . هر چي بهشون نزديكتر ميشدم قدمهام اهسته تر ميشد . سی سی یو؟ مگه تو این یه شب چه بلایی سرش اومده بود که کاربه مراقب ویژه رسیده بود؟
وقتي بهشون رسيدم با صدايي كه انگار از ته چاه ميومد پرسيدم :
_ ميشا كجاست ؟!
همه بهم نگاه كردن اما يه دفعه همه ي نگاهها به سمت مخالف من چرخيد ، پرستاري از در بزرگي كه روش علامت ورود ممنوع به چشم ميخورد بيرون اومد و غرغر كنان به شخصي كه همراهش به بيرون هدايت ميكرد گفت :
_ همين جا بشين ...نيام ببينم دوباره رفتي داخل ها !...چند بار بايد يه حرف و بهت بزنم ، كاري نكن بگم نگهبان بياد بيرونت كنه ...
با ناباوري به ميشا كه با قيافه ي درهم داشت برميگشت سمت نيمكت نگاه كردم . قبل از اينكه روي نيمكت بشينه با يه حركت سريع بازوشو گرفتم و محكم بغلش كردم . تازه فرصت كردم چند تا نفس عميق و راحت بكشم . در طول راهي كه ميومدم بدترين تصورات از اوضاع ميشا تو ذهنم چرخ ميخورد . باورم نميشد كه الان صحيح و سالم تو بغلمه ...
با حركتي كه ميشا براي بيرون اومدن از آغوشم به خودش داد از خودم فاصله ش دادم ، در حاليكه همه ي اجزاي صورتش و از نظر ميگذروندم پرسيدم :
_ حالت خوبه ؟!
سنگینی نگاه بقیه رو حس میکردم.... اما تمركز روي جواب ميشا اجازه نميداد توجهي به بقيه بكنم .
بازوهاشو از دستم بيرون كشيد و با تعجب گفت :
_ آره ، خوبم ...
سريع به سمت مامان چرخيدم و با اخم گفتم :
_ مامان پس تو چي ميگفتي كه ميشا حالش خوب نيست ؟!
مامان چند لحظه با گيجي نگاهم كرد و بعد گفت :
_ منظورم اين بود كه حالش خوب نيست نگران باباشه ...تو فكر كردي ميشا طوريش شده ؟!
خودمو روي نيمكت كنار مامان انداختم و آرنج دو تا دستمو به زانوهام تكيه دادم و در حاليكه صورتمو تو دستم ميگرفتم نفس عميقي كشيدم . خيالم از بابت ميشا راحت شده بود اما هنوز تو شوك اين همه هيجان و اضطراب بودم . مامان آروم پرسيد :
_ مگه تو از وضعيت آقا پرويز خبر نداشتي ؟! آرمين صبحي كه اومد دنبالت كلانتري بهت نگفت ؟
به عقب تكيه دادم و گفتم :
_ من با پرهام اومدم .... عمو پرويز چش شده ؟!
مامان نگاهي به مارال و ميشا كه روبروش نشسته بودن انداخت و به آرومي گفت :
_ ديشب سكته ي خفيف كرده ...
ميشا سرشو تو دستاش گرفت و با صداي ناله مانندي گفت :
_ دو روز پيش بهم گفته بود داروهاشو بگيرم ، يادم رفت...تقصير منه ...
سري تكون دادم ، نگاهمو از ميشا گرفتمو از جام بلند شدم و به سمت بابا رفتم . دوتايي كمي از بقيه فاصله گرفتيم و پرسيدم :
_ اوضاعش چطوره ؟! ...
بابا نفس عميقي كشيد و گفت :
_ دكترش ميگه خطر از بيخ گوشش گذشته . ميگه سكته ش خفيف بوده اما هر هيجاني براش خطرناكه .
ابرويي با تعجب بالا انداختم و گفتم :
_ همين ديشب داشتين در مورد بيماري قلبيش حرف ميزدين ...خيلي عجيبه ...
_ آره هممون شوكه شديم . وضعيت بديه ...
سري تكون داد تا از فكر بياد بيرون و پرسيد :
_ راستي تو چيكار كردي ؟ ديشب چطور بود ؟!
_ افتضاح ...
_ مشكل دوستت حل شد ؟!
_ خودش پيگير كاراش هست ، حله ، طرف زياد طوريش نشده ..
_ خوب خدا رو شكر ... من برم اگه بتونم اينا رو راضي كنم كه ببرمشون خونه ....از ديشب همينجان ...
بابا هر طور بود خاله طاهره و مارال و با كمك آذين و مامان راضي كرد كه فعلا ببرتشون خونه . اما ميشا به هيچ عنوان رضايت نميداد كه بره ، نهايتا من گفتم پيش ميشا ميمونم تا عصر جاها رو عوض كنن و كس ديگه بياد جاي ميشا .
بعد از رفتن بقيه روي نيمكت كنار ميشا نشستم و گفتم :
_ بايد استراحت كني ، از قيافه ت معلومه داري از پا ميوفتي ...
سرشو به ديوار تكيه داد و چشماشو بست و زير لب گفت :
_ همش تقصیر منه ... اگه داروهاشو به موقع می گرفتم اینطوری نمیشد... همش تقصير منه ...
به نيمرخش نگاه كردم ،
_ با اين تلقين كردنا و خودتو زجر دادنا بابات بهتر نميشه ، فقط داري وضع و براي خودت سخت تر ميكني ... تقصير تو نيست ....
با اخم نگاهم كرد و حق به جانب گفت :
_ تو چه ميدوني ؟ ... تو چه ميدوني كه ميگي تقصير من نيست ؟! تقصير منه ...
دستامو به حالت تسليم بالا آوردمو گفتم :
_ خيلي خوب . باشه ... اگه تو اين طور ميخواي باشه ... تقصير توئه . حالا خوب شد ؟!
دوباره سرشو به ديوار تكيه داد و چشماشو بست . بعد از چند دقيقه يه دفعه تو همون حالت خنديد و بدون اينكه چشماشو باز كنه گفت :
_ ميدوني اين وسط چي قوز بالا قوز شده ؟...
_ چي ؟ ...
توي همون حالتي كه بود با همون لبخند عصبي ش دستشو بالا اورد و جلو صورتم تكون داد . يه حلقه ي سفيد داشت تو انگشتش ميدرخشيد . با يه حركت غافلگيرانه خنده شو قطع كرد ، چشماشو باز كرد و با جديت تو چشمام زل زد و گفت :
_ اينو ديگه خودت بايد جمعش كني ...من نميخوام به هيچ چي جز بابام فكر كنم . ميفهمي ؟ ... من خسته م ميفهمي ؟ خسته ... این برای دستم سنگینی میکنه .... تو و حرفای خاله مستان برام سنگینه ... من و تو قراره آخر اين هفته نامزد كنيم... میفهمی؟ خودت یه جوری جمعش میکنی.... من دیگه تحمل هیچی و ندارم.... اه ه ه...
يه دفعه زد زير گريه ، با ملايمت سرشو بغل كردم و به آرومي زير گوشش گفتم :
_من خودم درستش ميكنم ، تو نميخواد به اين موضوع فكر كني ...آروم باش ...
پيرهنمو تو دستش مچاله كرده بود و گريه ميكرد اروم گفت:
- اگه بمیره چی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
_دکترش گفته حالش خوبه ...
-نه نیست... دروغ گفته .... اگه خوبه چرا بهوش نمیاد ....
با ملایمت گفتم:
_ نگران نباش... حالش خوب میشه...
با صدای خش داری گفت:
_ اگه بمیره من بابامو کشتم ... همش تقصیر منه ... همش...
و صدای هق هقش کمی بلند تر شد چیزی نگفتم فقط به اين فكر ميكردم كه اين دختر چه فشاري رو داره تحمل ميكنه ... بعد از چند لحظه دستشو فشردمو با لحن اطمينان بخشي گفتم :
_ بابات خوب ميشه ، مطمئنم چيز مهمي نيست ...
دستمو روي حلقه اي كه تو انگشتش بود كشيدم و گفتم :
_ در اين مورد هم همه چيو بسپر به من ، درستش ميكنم ، مطمئن باش ميشا ... دليلي براي نگراني وجود نداره ....
چند لحظه ي بعد صداي گريه ش آروم شد و كم كم صداي نفس هاي منظمش بلند شد . رو سينه م خوابش برده بود ! چند دقيقه تكون نخوردم تا خوابش سنگين تر بشه ، مطمئنا تو اون لحظه هيچي براش بهتر از خواب نبود . وقتي ديدم عضله هاش داره شل ميشه و سرش داره خم و خم تر ميشه پيرهنمو به ارومي از لاي انگشتاش بيرون كشيدم و دستمو با ملايمت انداختم زير زانوهاش ، پاهاشو رو نيمكت دراز كردم و سرشو گذاشتم رو پاهام . چند لحظه بعد تو خودش مچاله شد . با احتياط كت اسپرتم و از تنم بيرون آوردم و انداختم روش .
پرستاري كه از كنارمون رد ميشد تمام طول مسيري كه طي ميكرد گردنش خم شده بود و ما رو نگاه ميكرد . وقتي نگاه منو متوجه خودش ديد با لبخندي نگاهشو بين من و ميشا چرخوند و وارد راهرو بعدي شد .
با صداي هق هق ميشا يكه اي خوردم و نگاهش كردم ، چشماش بسته بود ، داشت تو خواب گريه ميكرد . اخمام بي اراده تو هم رفت . دستشو گرفتم تو دستمو نوازش كردم تا شايد آروم بشه .
وقتي به خودم اومدم كه يكي دو ساعتي گذشته بود و من همينطور زل زده بودم به صورت ميشا . گردنمو خم و راست كردم ، بس كه بي حركت مونده بودم همه ي بدنم خشك شده بود . ميشا حركتي كرد و خرخر خفيفي ازش بلند شد ، خنده م گرفته بود . ميل شديدي به اين داشتم كه لپشو محكم بكشم تا جايي كه جيغش در بياد . البته نه وقتي كه خوابه ... تو اين حالت ترجيح ميدادم تا جايي كه دلم ميخواد ببوسمش ...با اين فكر ابروهاي خودم هم از تعجب بالا رفت . تصميم داشتم اين فكر عجيبمو تجزيه تحليل كنم كه صداي گوشيم كه تو جيب كتم بود در اومد .
سريع از جيبم بيرون اوردمش تا ميشا رو بيدار نكرده . مامان بود ، حيني كه جواب مامانو ميدادم ميديدم كه ميشا چشماشو باز كرده اما هنوز گيج خواب بود . يه دستشو گذاشت زير سرش كه رو پام بود . زل زده بود به يكي از دكمه هاي پيرهنم كه تو مسير ديدش بود ... چند لحظه چشماشو بست وقتي دوباره بازش كرد بازم زل زد به همون دكمه . در همون حال كه داشتم به سفارشاي مامان در مورد اينكه به ميشا ناهار بدم گوش ميكردم با تعجب به دكمه م نگاه كردم ببينم چه مشكلي داره ....به نظرم دكمه مشكل خاصي نداشت . دوباره حواسمو دادم به مامان و ديدم كه ميشا همونطور كه چشماش با حالتي خمار از خواب بازه دستشو آروم دراز كرد و دكمه مو لمس كرد . يه لحظه با دهن باز خشكم زد . همونطور كه دستش رو دكمه م ثابت مونده بود چشماشو بست ، به نظرم دوباره داشت خوابش ميبرد چون دكمه م داشت همراه با دستش كه انگار به دكمه گير كرده بود تحت تاثير جاذبه ي زمين قرار ميگرفت . يه كم سرشو رو پام جابجا كرد و با ملچ ملوچ چشماشو باز كرد ، يه نگاه ديگه به دكمه انداخت و يه كم اينور اونورش كرد . ابروهاشو تو هم كشيد و با جديت بيشتري توام با سستي با دكمه ور رفت . من ديگه رسما حرفاي مامان و نميشنيدم . به سختي جلوي خنده مو گرفته بودم .
همچين به دكمه نگاه ميكرد و باهاش كلنجار ميرفت انگار كه تنها عاملي كه مزاحم خوابشه همين دكمه ي وامونده ي منه ، كه البته وا نمونده بود ، بسته بود ! اخرشم با بيحالي نفسشو بيرون فرستاد و نگاهشو از رو دكمه حركت داد و اورد بالاتر ، با ديدن من اخماشو كشيد تو هم و اسممو با تعجب صدا كرد :
_ هامين ! ...
كم كم داشت روشن ميشد دور و برش چه خبره ، از حالت چشماش هم معلوم بود كه حالا كاملا بيدار شده . ديگه قشنگ اين حالتاشو ميفهميدم . چند بار قبلا هم موقع بيدار شدن از خواب ديده بودمش ، هميشه اولي كه بيدار ميشد هوش و حواس درست حسابي نداشت .
با درك موقعيتش چشماشو گرد كرد و با عجله از رو پام بلند شد ...در حاليكه با اخم چشماشو با دست مي مياليد گفت :
_ من كي خوابم برد ؟!
نگاه هول هولكي اي به دور و برش انداخت و با اضطراب گفت :
_بابا كجاست ؟!
به مامان گفتم چند لحظه گوشي دستش باشه و رو به ميشا گفتم :
_ چيزي نيست . بابات تو سي سي يو ئه ...
از جاش بلند شد و به سمت دري كه روش نوشته بود ورود ممنوع رفت . همونطور كه داشت به اون سمت ميرفت كمرشو گرفته بود و ميماليد . خوابيدن رو نيمكت اين عواقبو هم داشت ديگه . ولي به هر حال از نخوابيدن بهتر بود .
صداش زدم و گفتم :
_ ميشا نرو اونور... بيرونت ميكنن ها ...
بدون اينكه نگاهم كنه با صدايي كه در اثر خواب گرفته شده بود گفت :
_ زود ميام .
با مامان خداحافظي كردم و رفتم تا ميشا رو بيارم بيرون قبل از اينكه پرستار ببينه و دردسر بشه . به شيشه چسبيده بود و داشت باباش و نگاه ميكرد . چند لحظه خودم هم به عمو پرويز خيره شدم ، صورتش رنگ پريده بود اما پر از آرامش ، عمو پرويز هميشه همينجور بود ، هر وقت ميديديش قبل از اينكه سلام كني بهت لبخند ميزد و يه حس آرامشي رو به آدم القا ميكرد . اما حالا بدون اينكه لبخند بزنه هم همون حسو ميداد . به آرومي به ميشا گفتم :
_ بيا بريم ...
اولش به حرفم توجهي نكرد اما بعد از چند دقيقه بدون اينكه حرفمو تكرار كنم باهام اومد . بهش گفتم :
_ بيا بريم ناهار بخوريم ...
سريع گفت :
_ نميام ...
ميدونستم اصرار بيشتر نتيجه اي نداره واسه همين گفتم :
_ بيارم اينجا ميخوري ؟!
سرشو به معني تاييد تكون داد . به حالت ِحرف گوش كن بودن بي سابقه ش لبخند زدم و گفتم :
_ پس همين جا باش تا برگردم .
کار غذا گرفتنم خیلی طول نکشید ... هات داگ گرفته بودم و چیپس و نوشابه ... وارد راهرو شدم که از نبودنش جا خوردم... خواستم وارد اتاق عموپرویز بشم که یه کارگر مشغول طی کشی بهم تذکر داد و منم به سمت استیشن پرستاری رفتم ...
رو به پرستار گفتم: ببخشید خانم...
حین یادداشت گفت: بله؟
-این دخترخانمی که همراه من بود و ندیدید؟
پرستار سرشو بالا اورد ولبخندی بهم زد وگفت: همین نامزدت؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و اون گفت:
-اتفاقا بهم گفت بهت بگم رفت مسجد نماز بخونه...
نفس عمیقی کشیدم . منتظر اسانسور نموندم و از پله پایین رفتم... با دیدن گنبد فیروزه ای مسجد به سمت ورودی خواهران رفتم... درش باز بود و يه پرده جلوي در نصب بود كه در اثر وزش باد تكون ميخورد . به ارومی جلو رفتم از لای پرده یه نگاهی انداختم ... میشا ایستاده بود و نماز میخوند . دو نفر دیگه گوشه ای دراز کشیده بودند و چادرسیاهشون هم روی صورتشون انداخته بودند...
میشا تو اون چادر گل دار سفید وقتی که به رکوع رفت ، يه جور ديگه اي بود انگار ... یه لبخند بی اراده زدم وعقب عقب رفتم . لبه ی جدول نشستم و منتظر موندم تا بیاد . با اینکه خیلی گرسنه بودم اما دوست داشتم باهم غذا بخوریم...!
«قسمت هفدهم»
نفس عمیقی کشیدم ... بوی چادر نماز توی دماغم بود... بوی گلاب و فرش قلوه کن شده ی توی نماز خونه و بوی جوراب باعث میشد فکر کنم کاش بیرون نمازمو میخوندم ...
فکرم مشغول بود.... همه چیز باهم هجوم اورده بود ... انگار بایدهامین میومد ... با پرهام اشنا میشد ...جفتمون توافق میکردیم که هیچ میل و رغبتی بهم نداریم .... قضیه ی خواستگاری رسمی میشد تا بعد به یه بهونه بذاره بره و من یه انگشتر سنگین بندازم دستم و بابام نصف شبی قلبش بگیره ...
سرم در حال ترکیدن بود. اینقدر گریه کرده بودم که پلک هام به زور باز میشدن خسته بودم ... چرا اینطوری شد ... بابای من که سالم بود ... بابای من که دیشب حالش خوب بود ... پس چرا ... به ستونی که همون نزدیکی بود تکیه دادم وزانو هامو محکم تو بغلم گرفتم ... دلم میخواست بمیرم ... چرا ؟ فقط یکی بیاد جواب بده ...
سرمو رو زانو هام گذاشتم... نمیخواستم نذر کنم... حتی نمیخواستم یه دور اضافه تر از هر روز سر سجاده صلوات بفرستم... از معامله کردن بدم میومد... هزار تا صلوات بیشتر و کمتر چه فرقی به حال پدرم داشت؟ یعنی زندگی و نفس کشیدن بابای من در ازای قربونی کردن یه گوسفندبود یا در ازای اسکناس هایی که هنوزم نمیدونستم حکمت انداختنشون تو ضریح ها درست بود یا نه... نذرمیکردم که بابام چشماشو باز کنه؟ اگه خدا میخواست اینکارو بکنه پس حتما خودش بدون معامله اینکارو میکرد ... میدونست که من اهل این نیستم که وقتی کارم بهش بیفته بیام عز و جز کنم ... از سردرد دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بندازم... هنوز دلم میخواست گریه کنم .... خانمی با نگاه به من به سمتم اومد وگفت: شما میشا خانم هستید؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: بله چطور؟
لبخندی بهم زد وگفت: نامزدت بیرون منتظرته ازم خواهش کرد صدات کنم بری پیشش...
نامزدم؟ نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم یه لبخند نصفه نیمه تحویلش بدم... از جا بلند شدم... چادر کثیف مرتب تا کردم ... روسریمو دراوردمو موهامو یه دور باز کردم و بستم و دوباره سرم کردم... نامزد؟ چه باور کرده بود ...
از نمازخونه بیرون اومدم ... کتونی های سه چسبه ی مشکیمو پوشیدم و با چشم دنبالش گشتم ... خودش منو دید و به سمتم اومد لبخندی بهم زد وگفت: خوبی؟ چقدر دیر کردی.... فکر کردم طوریت شده از حال رفتی....
هنوز با اخم نگاهش میکردم.
دستمو گرفت وگفت: بیا برات هات داگ گرفتم...
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: پس جدی جدی باورت شده؟
با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: چیو؟
دستمو بالا اوردم وانگشتری که عین خار تو چشمم بود و بهش نشون داد م وگفتم: به همه میگی من نامزدتم؟
هامین: اهان.... خوب چی میگفتم؟ اخه خود خانمه پرسید بگم کی کارش داره .... منم به اولین چیزی که به فکرم رسید و گفتم...
با حرص گفتم: اولین چیزی که به ذهنت میرسه نامزدیه؟
هامین: خوب اخه چی میگفتم؟
دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار با غیظ گفتم: پسرخاله !!!... اولین چیزی که باید از رابطمون به ذهنت برسه همینه! حداقل اگه قرار باشه تو رو به کسی معرفی کنم اینه که بهش میگم پسرخالمی...نه چیز دیگه ... من و تو جز نسبت فامیلی هیچ نسبت دیگه ای با هم نداریم ... فهمیدی؟
هامین لبخند ارومی بهم زد وگفت: باشه .... خودت هم كه به پرستاره گفته بودي من نامزدتم و بهم بگه اومدي نمازخونه ....منم تحت تاثير اون حرفت به خانومه گفتم نامزدمي
_ من كي به پرستار گفتم تو نامزدمي ؟
_ حالا چرا داد میزنی؟
-برای اینکه انگار جدی جدی باورت شده ... ببین بذار یه چیزیو معلوم کنم من اگه مجبور بشم تو روی همه وایمیسم ... فهمیدی؟
هامین: نه میشا برای چی باورم بشه ... خیلی خوب... اروم باش... چرا جوش میاری...
-جوش نیارم؟ واسه ی چی دیشب اونطوری گذاشتی رفتی؟ مگه قرارمون این نبود که با خانواده هامون حرف بزنیم؟ پس چی شد؟ چرا ول کردی؟ چرا بهونه اوردی؟ هان؟
هامین با تعجب نگاهم میکرد در همون حال با حفظ ارامشش گفت: خودت که فهمیدی دیشب مجبور شدم جای پرهام بازداشتگاه برم... اونم تو درد سر افتاده بود...
تقریبا با جیغ گفتم: حالا پرهام از زندگی اینده امون برات واجب تره؟
هامین تند گفت: میشا یواش تر...
-چی چیو یواش تر؟ من از این زندگی خسته شدم ... مگه من خودم عقل ندارم که اینده امو یکی دیگه برام مثل یه پازل بچینه ... اونم در کنار کی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: نمیدونستم اینقدر از من بدت میاد...
-بدم میاد؟ کاش فقط بد اومدن بود.... ازت متنفرم .میفهمی... ازت متنفرم... از تو که فقط به فکر خودتی .... از این خودخواهیت... از اینکه فکر موقعیت من نیستی... از اینکه جرات حرف زدن نداری ....از اینکه هرکی هرچی بگه میگی چشم و صداتم در نمیاد اما غد بازی هات واسه منه جلوی من زبون درمیاری .... از اینکه اینقدر بچه ننه ای که میذاری مامان جونت برات تصمیم بگیره ...ار رفتارات حرصم میگیره... میفهمی هامین.... تو داری زندگی منو خراب میکنی.... با این سکوت و خونسردیت داری ایندمو نابود میکنی.. اما من دیگه نمیذارم... من ... من.... من نمیذارم کسی مجبورم کنه ... من مثل تو نیستم ... من یه عمر مستقل زندگی نکردم که حالا یکی مجبورم کنه ... من نمیذارم کسی برام تصمیم بگیره ... فهمیدی؟ از حالا به بعدم دیگه کوتاه نمیام.... یا میری خودت حرف میزنی و همه چیز و تموم میکنی ... یا من قید احترام و نون و نمک و میزنم و میرم همه چیز و میگم...!ً
داشتم نفس نفس میزدم ورگباری هرچی به دهنم میومد میگفتم... حتا فکر هم نمیکردم... یه گوشه تو سایه زیر دو تا درخت رو به روی هم ایستاده بودیم و من بلند بلند حرف میزدم... حرفهام تموم شد... اما بغض داشت خفم میکرد....... هامین در سکوت فقط بهم خیره شده بود ... (چیزی نگفت ... در تمام فوران یکباره ی حرفهایی که تو دلم تلنبار شده بود هیچی نگفت. لام تا کام حرفی نزدیا حداقل گذاشت حرفهام تموم بشه بعد شروع کنه.. بعد از چند لحظه سكوت مدت داری پوزخندي زد و گفت :
_چيه فكر كردي من دارم له له ميزنم كه باهات ازدواج كنم ؟ بهت كه گفتم خودم باهاشون حرف ميزنم و همه چي و تموم ميكنم ، چرا اين حرفم تو كله ت نميره ؟
پوفی کشید و در حالی که دندون هاشو روی هم می سایید گفت:من بچه ننه م ؟ من سكوت كردم ؟! .... اگه من حرفي نميزدم و اين موضوع و اون روز تو ماشين پيش نميكشيدم كه تو خودت در موردش چیزی نمیگفتی ........ اونوقت من ميذارم بقيه برام تصميم بگيرن ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: میشا ما قرار نیست با هم ازدواج کنیم... هر كي هر چي ميخواد بگه ....تا وقتي خودمون نخوايم كسي نميتونه مجبورمون كنه ،..... برای منم دیگه مهم نیست کی ناراحت میشه ...!
نفس عمیقی کشید و به سنگ ریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد و دستی به موهاش کشید و نفسشو مثل فوت با کلافگی از سینه خارج کرد.به جهنم که برات مهم نیست..... اه .... دلم میخواست بمیرم... عصبانی بودم .... از خودم... از هامین... از پرهام... از خاله... از این همه بردین و دوختن ها .... اگه این دغدغه رو نداشتم یادم میموند که باید داروهای بابامو بگیرم... سهل انگاری نمیکردم ....اون وقت الان مجبور نبودم تو بیمارستان حضور هامین و تحمل کنم.
روی پاشنه ی پا چرخیدم و بهش پشت کردم... اشکهام روی صورتم سرازیر شد .... تصویر پدرم روی تخت که به کلی دستگاه وصل بود داغونم کرده بود ...
سرم گیج میرفت... یه نیمکت خالی در تیر راس نگاهم بود... نگاه هامین و رو خودم حس میکردم... همون نگاه ارومی که در حین عصبانیت هم خونسردیشو حفظ میکرد ... خواستم خودمو زودتر به نیمکت برسونم که حس کردم چرخش همه چیز باهم به وقوع پیوست و داشتم پرت میشدم که کسی منو گرفت و کشون کشون روی صندلی منو نشوند. هامین رو به روم زانو زد وگفت: داری با خودت چیکار میکنی؟
شقیقه هامو فشار داد م... چشمام از زور اشک میسوخت... نفسم دیگه در نمیومد .... دهنم تلخ شده بود ...
به هامین نگاه کردم... چشماش سرخ بود ... حتی میتونستم حس کنم که عصبانیه .... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اگه بابام بمیره .... منم می میرم....
هامین: چرا این حرف ومیزنی؟ کی گفته ؟... حال عمو پرویز خوبه خوبه... من بهت قول میدم که بهوش میاد ... نگران هیچی هم نباش... من خودم میرم با مادرو پدرو همه حرف میزنم ... ببین از دیشب هیچی نخوردی به چه روزی افتادی...
و از توی نایلون یه ساندویچ دراورد و داد دستم وگفت: زود تند سریع مشغول شو... برای یه جنگ جهانی سوم باید اماده باشیم... و لبخند مهربونی بهم زد...
نفس عمیقی کشیدم...
دیگه توان مخالفت نداشتم ... با اولین گاز اشتهام تحریک شد و با ولع می بلعیدم... اما هامین بر خلاف چیزی که ادعا میکرد میلی به خوردن نداشت تو فکر بود و حس میکردم به خاطر من مشغول شده البته بیشتر داشت با ساندویچش بازی میکرد تا خوردن...
نفس عمیقی کشیدم .... به اسمون خیره شدم.... هوای بیمارستان مرده بود ... انگار همش غم و بغض توش موج میزد ... نزدیک غروب بود .... کم کم داشت سردم میشد بخصوص با خوردن اون نوشابه ی تگری این احساس بیشتر حس میشد.
نفسمو فوت کردم ... هامین به رو به رو خیره بود ... حس میکردم باید یه چیزی بگم... از اینکه یادم نمیومد چی بهش گفتم حالم از خودم و حافظه ی درحد ماهیم بهم میخورد... دست یخمو روی دستش گذاشتم... به سمتم چرخید وگفت: سردته؟ چرا اینقدر یخی... دستمو بین دو تا دستهاش گرفت و انگشتامو می مالید تا گرم بشن ...
چشمام پر اشک شد...
نفس عمیقی کشید و گفت: باز چی شده؟
-من.... من...
سرمو انداختم پایین و باز اشکهای مزاحمم از روی صورتم لیز میخوردن به سمت چونه ام... اصلا دلم نمیخواست حداقل جلوی هامین گریه کنم....
هامین نفس عمیقی کشید و گفت: الان اگه بپرسم چرا گریه میکنی سرم داد میزنی؟
گریه ام شدید تر شد ... حالا خوبه نمیخواستم گریه کنم....
با احتیاط دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: میشا بس کن دیگه ...
الان خیلی وقت بود دیگه بهم نمیگفت مرضیه ... نمیدونم چرا منتظر بودم بهم بگه مرضیه ... شاید تو شرایط جدی میشا صدام میکرد و تو شرایط متعارف و عادی مرضیه ... دلم میخواست بلند بلند زار بزنم ... انگار همه ی اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده بود تا اینطوری روی نیمکت بشینم و هق هق کنم و منتظر شنیدن اسم شناسنامه ایم از دهن هامین باشم...
هامین با کلافگی گفت: فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشی... میشا هنوز طوری نشده ...
بهش نگاه کردم ...
با صدای خفه ای گفتم: حتما باید می مرد تا فکر کنی یه طوری شده .... اره؟
هامین لبشو گزید و خواست حرفی بزنه که دستمو از دستش بیرون اوردم و گفتم: برو خونه احتیاجی نیست اینجا بمونی....
و از جا بلند شدم ... دستمو تو جیب مانتوم کردم ... یه اسکناس ده هزارتومنی جلوش گذاشتمو در مقابل چشمهای بهت زده اش گفتم: یه نهار ازم طلب داشتی....
وراهمو کشیدم سمت بیمارستان ...
نظرات شما عزیزان: